آوینآوین، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

فرشته زیبای من آوین

آنی دخترک یتیم

سالها پیش ، دهکده کوچکی بود به ناک « آونلی » . در این دهکده برادر و خواهری زندگی می کردند . برادر ماتیو و خواهرش که ماریلا نام داشت . آنها با اینکه پیر شده بودند ، فرزندی نداشتند . برای همین تصمیم گرفتند تا از پرورشگاه پسری بگیرند و او را به فرزندی قبول کنند . از دوستشان خواهش کردند و او قول داد پسری برایشان پیدا کند و به آونلی بفرستد . روزی که ماتیو به ایستگاه قطار رفت تا پسرک را به خانه ببرد ، با تعجب دید که دختر بچه ای با صورت کک مکی و موهای بلند قرمز ، آنجا ایستاده است . وقتی دخترک ماتیو را دید ، با خوشحال گفت : « عمو ماتیو ! آمدید ! من « آنی » هستم . خوشحالم که مرا به فرزندی قبول کردید . » ماتیو ...
14 ارديبهشت 1390

شعرهای کودکانه

  يكي بود يكــــــــــي نبود صبح تا شب ميون كوچه   مملي بود و يه جـــــوجه با سر و دم حـــــــــنايي   يه جوجه ي پرطـــــــلايي تنبل  ته كــــلاس بــــود   مملي كه كم حواس بود زنگ حساب  يا هندسه    تو كلاس و توي مدرسه فكر بازي تــوي كوچه بود   مملي به فكر جوجه بود   زيــــر گــــــــنبد كـــــبود   يكي بود يكــــــــــي نبود صبح تا شب ميون كوچه   مملي بود و يه جـــــوجه با سر و دم حـــــــــ...
14 ارديبهشت 1390

داستانهای شیرین کودکان

پینو کیو روزي روزگار ي ، نجار پيري به نام ژپتو زندگي مي كرد كه آرزو داشت پسري داشته باشد . روزي او يك عروسك خيمه شب بازي ساخت و اسم او  را  پينوكيو گذاشت . پيرمرد در دلش آرزو مي كرد كه اي كاش اين عروسك يك پسر بچه واقعي بود . در همان شب يك پري مهربان به كارگاه نجاري ژپتو پير آمد و تصميم گرفت تا آرزوي او را برآورده سازد . او با چوب  دستي طلائي خود به آن عروسك چوبي زد و دستور داد تا آن عروسك جان بگيرد و در يك چشم به هم زدن پينوكيو جان گرفت . پري مهربان به پينوكيو گفت : اگر تو پسر شجاع ،تگو و فداكاري باشي ، روزي تو يك پسر واقعي خواهي شد . سپس پري رو به جيرجيرك روي تاقچه كه اسمش جيميني بود كرد و گفت از اين به بعد...
14 ارديبهشت 1390
1